... چرا لبهایت را با ریسمان شرم به هم دوختهای؟ چرا چشمهایت را با قفل قهر به هم بستهای؟ این منم، همان کسی که از پی به دست آوردنش بارها سیلی خوردی و بر تنت زخمها نشست. هنوز چشمانم پرشبنم میشود وقتی به یاد میآورم که تو چگونه از درد نااهلان به خود میپیچیدی و نام مرا با بغض در تاریکی شب در کوچههای همین شهر فریاد میزدی؟ چه زود به چشم تو از گلی خوشبو به خاری بدل گشتم؛ آتش شور تو که شعلههای فراخی داشت، از درون به خاموشی گرایید و چه زود سرد شد!