چیزی دیگر نمانده بود که راستش را بگویم و فریاد بزنم که بیکس و کار نیستم و خواهرم پلیس است و پدر و مادرم چشم انتظار در خانه منتظر هستند. و هرچه در اسرار داشتم رو کنم که کیان با صدای کلفت و مردانهاش بلند گفت: صبر کنید. مراد کنار در ایستاد و با سرخوشی به کیان نگاه انداخت و منظر دستور خوشایند از جانب او شد که کیان با همان صدای پر صلابتش داد زد: این دختر با منه...