حافظه شاید بعضی از تجارب ساده و مختصر را رها کند. اما لحظههای ترس و وحشت را حفظ میکند. چون عجز و ناتوانی حاکم شود، یعنی وقتی تو در موضعی دفاعی نفس میکشی، درست آن وقت است که حافظه حالت تهاجمی به خود میگیرد، حتی بسیار پرخاشگرانه. سالها بعد کتابی میخوانی، که مثل کتابهای قبلی و بعدی ربطی به زندگی شخصی تو ندارد. اما تکتک واژهها سر از زندگی تو در میآورند، بیآنکه نویسنده بخواهد. مثل بچهای آنها را باور میکنی، واژهها توی سرت شروع میکنند به رشد کردن.