این کتاب، سرگذشت گروهی دانشجوست که هر یک در اوج رژیم خفقانآور نیکلای چائوشسکو، ولایت فلاکتزده خویش را به امید زندگی و آیندهای بهتر ترک میگویند و به شهر میآیند؛ اما آمال و آرزوهای حال و آیندهشان در شهری بر باد میرود که مصیبتبارتر از ولایتشان، تحت سیطره دیکتاتوری خونآشام به خود میپیچد. دردناکتر آنکه هر یک از دوستان راوی داستان نیز یا راه خیانت به او را در پیش میگیرند و یا دست به خودکشی میزنند؛ و گاه هر دو را. همسو با این زنهارخواریها میخوانیم که چگونه دولت توتالیتر، در تمام زوایای زندگی خصوصی مردم نفوذ میکند و همه آنان، حتی پرصلابتترینشان یا در برابر ستمپیشگان، سر به خاکستر ذلت میسایند و یا در دفاع از آدمیت خویش جان میبازند. هرتا مولر که خود از جان بدربردگان حکومت پلیسی چائوشسکو بود، اینک صادقانه ماجرای زندگی خویش را باز میگوید. او با کلامی گزنده و شاعرانه، صحنه به صحنه منظری از جامعه و نسلی را پیش روی ما میگشاید که ترس، دمار از روزگارشان درآورده بود. چشماندازی خوفناک از قدرت افسارگسیخته ماموران پلیس و پاسداران که جیب و دهانشان را از گوجههای سبز پر میکنند؛ کارگران سلاخخانه که خون تازه گاو میآشامند و پرولتاریای سر به راهی که هیچکس خواستار ماحصل کارشان نیست؛ کارگرانی که گوسفندان حلبی و هندوانههای چوبی تولید میکنند. مولر راوی سرگذشت ملتی است که فساد و صبوری در اعماق مغز و روانشان ریشه بسته است.