این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند، و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشون بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقا جان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تن در نیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمیگذاشت درست راه بروم. بابا برایم 1 عروسک جایزه خریده بود. کله عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش در میآوردم بیرون. میخواستم بفهمم چرا وقتی میخوابانمش چشمش بسته میشود. بابا عروسک را گرفت گذاشت کنار من. من را نشاند رو به روی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت میماند؟ گفتم آره بابا، یادم میماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشمهای سبزش، نیامد که ببیند حرفش زندگی مرا خراب کرده. خودش کسی نشد چرا باید من میشدم؟