رمان ایرانی

کامران و آرش می‌خوردند و می‌خندیدند اما دریا نگران و طوفانی بود و آرام و قرار نداشت، او از مرده می‌ترسید، و فکر می‌کرد که الان درب موزه کوچک خانگی باز می‌شود و سید نورالدین با آن جثه لاغر و نحیفش وارد اتاق می‌شود، خواب از سر دریا پریده بود و او از سرما احساس لرز می‌کرد پس او در بالای سر بچه‌ها چنباتمه زد و پتویی را برداشت و آن را محکم در زیر در اتاق قرار داد و در حالی که دستش را در دست کارن می‌گذاشت آیدا و یلدا را بوسید و گفت: حالا دیگه با خیال راحت می‌خوابم و فردا از دژ کوه کارن و دژ گیو در این سرزمین ناشناخته بر کران کویر دیدن می‌کنم... اما فردا روزی بود که دریا... به خاک سپرده شد تا برای همیشه در این سرزمین کاریزهای خشک از ستم دیو خشکسالی ماندگار شود تا سید نورالدین او را به مهمانی تپه ماسه‌های طلایی رنگ و سرزمین شهرهای باستانی نهفته در دل خاک و به سرزمین جنگل‌های پهناور و غیچ، آن‌جا که در دامنه کوه‌هایش لاله‌های سرخ کوکنار می روید و به پایگاه سرداران تاریخی چون گیو و کارن و گودرز ببرد...

سر گیس
9786009445561
۱۳۹۴
۵۵۲ صفحه
۲۶۲ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های اعظم صرفی
شقایق
شقایق چگونه بی‌خیالت شوم مادر؟! که هر لحظه. با هر تپش. در من تکرار می‌شوی. خدای داستان‌های منی. پلی بزن به سویم مادر! معجزه‌ای کن و بخوان مرا، جان دلم...
بعد از امید
بعد از امید امید دانشجوی ممتاز کلاس استاد، آن قامت بلند و رعنایت چگونه به شاخه‌ای شکسته تبدیل شد که حتی نتوانستی در مقابل استاد از جایت برخیزی. یاس خوش‌بوی کلاس با استاد حرف بزن و بگو که کدامین اهریمن سرو قامت بلندت را خم کرد و مهر خاموشی و سکوت بر لبانت نهاد...
مشاهده تمام رمان های اعظم صرفی
مجموعه‌ها