کامران و آرش میخوردند و میخندیدند اما دریا نگران و طوفانی بود و آرام و قرار نداشت، او از مرده میترسید، و فکر میکرد که الان درب موزه کوچک خانگی باز میشود و سید نورالدین با آن جثه لاغر و نحیفش وارد اتاق میشود، خواب از سر دریا پریده بود و او از سرما احساس لرز میکرد پس او در بالای سر بچهها چنباتمه زد و پتویی را برداشت و آن را محکم در زیر در اتاق قرار داد و در حالی که دستش را در دست کارن میگذاشت آیدا و یلدا را بوسید و گفت: حالا دیگه با خیال راحت میخوابم و فردا از دژ کوه کارن و دژ گیو در این سرزمین ناشناخته بر کران کویر دیدن میکنم... اما فردا روزی بود که دریا... به خاک سپرده شد تا برای همیشه در این سرزمین کاریزهای خشک از ستم دیو خشکسالی ماندگار شود تا سید نورالدین او را به مهمانی تپه ماسههای طلایی رنگ و سرزمین شهرهای باستانی نهفته در دل خاک و به سرزمین جنگلهای پهناور و غیچ، آنجا که در دامنه کوههایش لالههای سرخ کوکنار می روید و به پایگاه سرداران تاریخی چون گیو و کارن و گودرز ببرد...