آن طرف رودخانه، یک گله درخت همیشه سبز تیره بود، احتمالا سرو آزاد، اما آنقدر دور بودند که نمیشد به یقین گفت. و حتا دورتر از آن، روی دامنهی تپهی دیگری، خانهای بود که از دور خیلی کوچک به نظر میرسید. رویش به طرف خانهی ما بود. ما هیچوقت به دیدنشان نرفتیمو با آنها آشنا نشدیم. به چشم من شبیه خانهی کوتولههای توی قصه بود. ولی اسم مردی را که آنجا زندگی میکرد، یا زمانی زندگی میکرد چون شاید تا حالا مرده باشد، میدانستیم. رالی گرین، اسمش این بود، و به رغم این که شبیه اسم کوتولههاست، نقش بیشتری در چیزی که مینویسم ندارد. چون این داستان نیست، همهاش زندگیست.