زن آنقدر جوان بود، آنقدر دستوپاش را گم کرده بود، با چنان اعتمادی او را نگاه میکرد و آنقدر پرنده جلو چشمان مرد، روی تلماسهها جان داده بودند که یک آن فکر نجات یکی از آنها، زیباترینشان، حفظ جانش، داشتنش، اینجا، ته دنیا، رسیدن به چنین خط پایانی در زندگیاش، سادهلوحی مطلقی را تا که آن موقع هنوز پشت ریشخندش و قیافه سرخوردهاش مخفی مانده بود، به او بازگرداند. چیز زیادی هم نیاز نبود برای بهدست آوردنش. زن سرش را بالا آورده بود سمت او و با صدایی بچگانه و نگاهی پر از التماس که برق آخرین قطرههای اشک هنوز توش موج میزد، گفت «بذارین اینجا بمونم، خواهش میکنم.»