خیلی نگرانیم شما لیلا را ندیدید
خبر رسیده بود که او انگشتنمای شهر مرزی شده است. باز خبر رسیده بود که عکس او را بالای در کافهها زدهاند. بعضی از جوانهای دهکده که پایشان به شهر باز شده بود قسم میخوردند که...
دیر کردی ما شام را خوردیم
تصمیم گرفته بود با کسی کاری نداشته باشد تا کسی هم مزاحم او نشود.
تن به گفت و گو نمیداد. در دنیای خودش زندگی میکرد. با این همه، آدمهای فضول دستبردار نبودند. گاه و بیگاه متلک بارش میکردند که زبانش را گربهها خوردهاند. ما میدانستیم یک روز سرانجام طاقتش طاق میشود و با صدای بلند جواب همه را میدهد، اما ...
گندمزار دور آوازی عاشقانه برای مرگ قطاری در برف
الیاس:... به نظر من، رفتن تو دلیل داره و اون اینه که تو گناه کردی و فرار میکنی.
نینا: (بلند میشود و چمدانی میآورد تا لباسها و وسایل شخصیاش را جمع کند) و تنها گناهکاران فرار میکنن تو میخوای اینو بگی، نه؟
الیاس: آره
نینا: اما زندانیا هم همین کارو میکنن.
فرشتهها
گفت: من فرشتهام!
قاضی پرسید: بالهایت کو؟
گفت بالهایم را بریدهاند!
قاضی باور نکرد. نیشخند زد و او را به جرم نداشت کارت شناسایی به حبس محکوم کرد. وقتی میخواستند به دستهایش دستبند بزنند، ناگهان چند فرشته از پنجره آمدند و او را با خود بردند.
ساعتی بعد قاضی در کتابهای قانون دنبال مادهای میگشت که مربوط به تعقیب مجرم در آسمان باشد.