تخمگذاری در جیب (3 نمایشنامه)
یوسف: دختر خوبی بود.
یحیی: آره! از لجاجت و اخلاق گندش که بگذریم بد نبود!
یوسف: اگه دوباره ببینیش باز عاشقش میشی؟
یحیی: اگه جلو فروشگاه ایستاده باشه و بارون بیاد خب چارهای ندارم. مکان و زمان خیلی چیزهارو به آدم تحمیل میکنه!
کلبهای در مزرعه برفی
بهزاد دو پایش را در یک کفش کرد و گفت: «میخواهم با او ازدواج کنم.» وقتی گفتیم سونیا اصلا وجود ندارد باور نکرد. با او جر و بحث نکردیم، گفتیم بالاخره متوجه میشود خودش را سر کار گذاشته است.
اما کار بیخ پیدا کرد. یک روز بهزاد برایمان کارت عروسی فرستاد و ما دهانمان از تعجب باز ماند...
احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد
زن اگر بخواهد برود میرود، حتا اگر از آسمان سنگ ببارد چه برسد به باد و برف. زنهایی که در باد و برف به راه نمیافتند قصد رفتن ندارند وگرنه خیلی از آنها در چنین هواهایی به راه افتادهاند. آنها وقتی میروند از هیچ چیز نمیترسند؛ حتا از مرگ؛ و اثبات این حرفها خلیی سخت نیست. برای نمونه میتوان گفت ...
گندمزار دور آوازی عاشقانه برای مرگ قطاری در برف
الیاس:... به نظر من، رفتن تو دلیل داره و اون اینه که تو گناه کردی و فرار میکنی.
نینا: (بلند میشود و چمدانی میآورد تا لباسها و وسایل شخصیاش را جمع کند) و تنها گناهکاران فرار میکنن تو میخوای اینو بگی، نه؟
الیاس: آره
نینا: اما زندانیا هم همین کارو میکنن.