نمایش‌نامه

صدا: چی گفتی؟ نعیم: گفتم... صدا: چی؟ چی گفتی؟ بگو نعیم... چی گفتی؟ چی؟ نعیم: دوستت دارم! [می‌گرید.] صدا: بعدش چی شد؟ نعیم: بعدش آسمون چرخ زد و آبیش تموم شد... نیگا کردم، دیدم مونیک، فقط دامنش نیست که قرمزه... همه تنش قرمزه، همه لباساش... صدا: چرا اونو کشتی؟ نعیم: واسه این‌که نمی‌تونست بپره... بالشم بستم، ولی دیگه خوب نشد. صدا: اون تو رو دوست داشت نعیم... مونیک دوستت داشت، اینو می‌فهمی؟ نعیم: آدمی که همه جوکای دنیا رو بلد باشه، دیگه از هیچ‌چی خنده‌ش نمی‌گیره! صدا: اگه اون دوباره زنده بشه و برگرده پیشت... حاضری باهاش زندگی کنی؟ نعیم: [از جیبش کاغذی بیرون می‌آورد، تصویر نقاشی‌شده دختری‌ست] شبا می‌چسبونمش بالای سرم... به جمیله نگینا! صدا: نه نعیم. قول می‌دم که نگم. نعیم: می‌دونین مردن یعنی چی؟ صدا: تو می‌دونی؟ نعیم: یعنی آدم از دلش خون بیاد، بره پیش خدا... آدمی که رفت پیش خدا دیگه نمی‌تونه برگرده. صدا: نعیم... چیزی نمی‌خوای؟ نعیم: چرا، یه تیغ صورت‌تراشی. صدا: تیغ؟ نعیم: واسه سبیلام... دیگه لازمش ندارم. صدا: باشه، برات می‌آرم. نعیم: یه چیز دیگه! صدا: بگو... گوش می‌دم. نعیم: قول می‌دین؟ صدا: بله. نعیم: من گربه بابافونتن رو نکشتم.

نیلا
9789648564952
۱۳۹۴
۹۶ صفحه
۲۲۶۶ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های محمد رحمانیان
ترانه‌های قدیمی
ترانه‌های قدیمی نمایی از برج میلاد. 2 مرد وارد می‌شوند. علی آقا روی ویلچر نشسته، پتوی سربازی روی پاهایش انداخته و کلاه بر سر دارد. کمانچه مرد دوم، مسیب، را در آغوش گرفته و با گردنی افراشته به روبرو می‌نگرد. مرد دوم، مسیب، نابیناست و راه را از طریق راهنمایی‌های علی آقا پیدا می‌کند... پشت سرشان، نمایی از برج میلاد.
امیر
امیر دخترک: من چرا نمی‌میرم سردار؟ سکوت. آذرک به فاخته اشاره می‌کند و فاخته به زنی از زنانش. زن برمی‌خیزد، دست دخترک را می‌گیرد و در گوشه‌ای می‌نشاند. یک سردار: چشم‌های این دخترک کار تو بوده جوزک؟ جوزک: شاهکار استادی‌ست که باید شاگردی‌اش کرد! چشم‌ها بی‌فروغ شده، با این همه اثری از میل داغ بر چهره نیست. فاصله چشم‌ها و میل به ریاضی محاسبه ...
لیلا مرکب‌خوانی چند مسافر (3 نمایش‌نامه)
لیلا مرکب‌خوانی چند مسافر (3 نمایش‌نامه) لیلا: می‌گفت هوس شمال کرده‌م... جاده‌ش، جنگلاش، مهی که سر هر پیچ توش گم می‌شی و بعد هر خم خودتو پیدا می‌کنی... می‌گفتم می‌برمت... بذار تک سرما شکسته بشه و جون بگیری... آخه زمستونا، لاجون که بود، لاجون‌تر می‌شد... و اون صدای خس خس سینه‌ش، که نفسمو با خودش می‌گرفت و پس می‌داد... می‌گفت لیلا... شمال بهمون خوش می‌گذره، مگه ...
فنز (هواداران) نمایش‌نامه
فنز (هواداران) نمایش‌نامه
مشاهده تمام رمان های محمد رحمانیان
مجموعه‌ها