یک نفر بیخواب است و دل به صفحه رنگارنگ روبهرویش باخته. پسر جوانی از دور به تماشای آدمها مینشیند تا پاسخی برای سوالهایش پیدا کند. دختری میان گذشته و حال، سرگردان به دنبال گمشدهای بینام میگردد. کودکی یک زن، مثل سایه بازیگوشی دنبالش کشیده میشود تا بازی تازهای در ذهنش شکل بگیرد. دو پرنده دری تازه به جهان و به زندگی انسان باز میکنند. یک میزبان، در ابتدای نوروز از تنهایی گریزان است. مردی تنها، خود را در اقیانوسی از موسیقی غرق میکند. زنی تنها، تنها روزنه امید را در آغوش گرفتن نوزادی میداند. و آدمهای دیگر که گاهی میخواهند طور دیگری باشند، دور و نزدیک میشوند از هم و گاهی آرزو میکنند بد باشند.