زدم زیر خنده، بعد به لرز افتادم و برف را از تنم تکاندم. فکر کردم بروم زنگ یکی از خانهها را بزنم و کمک بگیرم. حتی میتوانستم شب توی پارکینگ بمانم. پارکینگ خانه شهریور، ماشین بزرگ آبی رنگش، زندانی و زندانبانش. مرگ را میدیدم که دارد از پشت پرده برف و مه پیش میآید. صدای پاهایش را میشنیدم و حرکتش که هوای اطرافم را جابهجا میکرد. پاهای خشکم را حرکت دادم. داشتم راه میافتادم سمت یکی از خانههای چراغ خاموش که صورت و گردنم گرم شد. رخوتی به جانم افتاد و سرجایم آرام گرفتم. مایعی مثل آب گرم دوش به پشت و سینهام راه گرفت و گرمی دیگری از میان پاهایم جوشید و تنم را جان داد.