آقای برهانی چای ریخت و بلند شد و پشت به تصویر خودش که بر بدنه سماور منعکس شده بود به سمت پنجره تراس دور شد و پنجره را گشود و بر تراس ایستاد. گنجشکی که دیده نمیشد، لای شاخههای پر برگ یک درخت چنار آواز میخواند. آقای برهانی که از صدای خودش، از حرفهای خودش، از خودش خسته شده بود به آواز گنجشک ناپیدا لبخند زد... چای را ننوشید. آنقدر صبر کرد تا آب سماور خشک شد و بدنه استیل آن گداخت و به سرخی گرایید. سپس با اتاق و پنجره و خانه و دنیا و چای سرد شدهاش بر سطح سماور سوخت. در کهکشان خالی، تنها صدا، صدای گنجشکی ناپیدا بود که همچنان میخواند ـ بریده بریده ـ در فواصل سکوت.