احساس مسافری را دارم .
که باید برود.
و نمیداند به کجا.
بلیط سفر به ناکجا را.
من.
سالهاست در مشتم میفشرم.
کجاست راننده.
...
فریاد بزند.
که جا نمانی.
کجاست؟
ما و 23 داستان دیگر
باد پیچید به ماشین و عطر زن برخاست. مرد چشم بست. عطر زن غم داشت. خاطره داشت و شکل. شکل دریا؛ وقتی نرم و آرام ساحل را لیس بزند و آفتاب؛ وقتی زرد و تند بتابد و آسمان؛ وقتی صاف و بیلکه است. در همین بو، زن بود، لاغر بود. وزن - که لاغر بود - و جوان بود، موهاش ...
نقطه و 19 داستان دیگر
آقای برهانی چای ریخت و بلند شد و پشت به تصویر خودش که بر بدنه سماور منعکس شده بود به سمت پنجره تراس دور شد و پنجره را گشود و بر تراس ایستاد. گنجشکی که دیده نمیشد، لای شاخههای پر برگ یک درخت چنار آواز میخواند. آقای برهانی که از صدای خودش، از حرفهای خودش، از خودش خسته شده ...