امیرخان نمیدانست چرا آن همه تشویش داشت، او از آن جمع نگران بود، از آن جمع دگراندیش، شاید وجود آنها یک ضرورت بود و شاید نیاز جامعه و شاید هم تمام جوانها آنگونه بودند و او نمیتوانست درست آنها را درک کند. اما تشویش درون او را میکاوید و آزردهاش میکرد.