بدین ترتیب، روزی از روزها آدام بربرگ روی نیمکتی روبهروی قفس شترمرغها نشسته بود. نیمکت از بارش نامحسوس باران نمناک بود. دو شترمرغ بیحال خاکستری رنگ جلوی خانهشان در محوطهای کاملا خالی علوفه میخوردند، تلفن همراه هابربرگ در جیبش زنگ زد: «الو!» صدایی از آن طرف خط گفت: «عجب هوایی! آدم دق میکند.»، «کجایی؟»، «باغ وحش»، «اونجا چیکار میکنی؟»، «خودت کجایی؟»، لوین، پارکینگ الدوروتو»، «لوین چه کار داری؟»، «منتظر مارتین هستم. کتاب چی شد؟»، «مایه آبروریزی»، «واقعا؟»، «بعدا بهت زنگ میزنم». روی سر در آجری خانه شترمرغها کلماتی با حروف درشت به چشم میآمد. با خودش گفت، چشم پزشک هم خیلی مطمئن نبود. البته نگران هم به نظر نمیرسید. اما مگر چشم پزشک باید نگران میشد؟ حداقل میتوانست بگوید، آقای هابربرگ عزیز تا چند وقت دیگر چشم چپتان از کار میافتد. اصلا معلوم نیست کی. حتی ممکن است درست وقتی از مطب بیرون میروید هم دیگر نتوانید مثل گذشته از خیابان رد شوید اما لحن چشم پزشک اینطور نبود. به جای این گفته بود، آنژیوگرافی دوم نشان داده که...