ایرن: حالا خیال دارین چیکار کنین؟ خندانلب: صبر کنین. یک کارهایی میشه کرد، اما البته من نمیتونم وکیل شما بشم. من دیگه جواز وکالت ندارم. جواز من باطل شده، شما یک وکیل درستکار لازمتونه. ایرن: واسه چی؟ خندانلب: اگه یک روز «ورشکسته» اومد خواست شما رو برگردونه به خونهش... ایرن: او جرات این کار را نداره...