هوا سرد بود، سه شب نخوابیده بودم. خسته بودم، داشتم از کوره در میرفتم. فریاد زدم: «لات و بیسروپا یک جایی مرا ببر، هر گوری شده که بشود کپه گذاشت.» رئیس حوزه نمایندگی در حالی که سرش را میخوارند، میگفت: «یک جای دیگری هم هست، فقط شما از آنجا خوشتان نمیآید، قربان یک جای عجیب غریبی است!»