کل ماجرایی که میخواهم تعریف کنم، زمانی اتفاق افتاد که من فقط پانزده سال داشتم. سال 1959 بود؛ یعنی همان سالی که پدر و مادرم از هم جدا شدند؛ سالی که پدرم مردی را کشت و به زندان رفت؛ سالی که من خانه و مدرسه را ول کردم، خودم را بزرگتر جا زدم و به ارتش پیوستم و دیگر به خانه برنگشتم. به عبارت دیگر، همان سالی که زندگی همهی ما برای همیشه تغییر کرد و سرانجامی پیدا کرد که حقیقتا تصورش برای ما محال بود.