احساس می کرد یک کتری آب داغ روی پیشانیش خالی می شود. اما حالا که پایینتر از چارگوش آفتابی بود و دیگر نور چشمش را نمیزد، دید توی اتاقش است. با خود گفت که ای داد بر من ریغم درآمده و بنگ، دیوار توی ذهنش که نمیگذاشت به یاد آورد، شکست و فرو ریخت و حالا همهچیز شفاف شفاف بود، جین کریستی را که شهادت به سوگندش را داده بود، به خوابگاهش برگردانده بود و تازه داشت از ماشینش پیاده میشد که آن سه گردنکلفت...