تنها در سکوت زیبای شب نگاه به آسمان ستاره باران داشت. امروز برایش خاطرهای از گذشته بود. شاد بود. بعد از رفتن محمد و خانوادهاش عاطفه با تنی خسته پتویش را آورد و خیلی زود به خواب رفت. نیان هم به ظاهر خواب بود ولی سوما میدانست که او هم مانند خودش بیقرار است. هر چه تلاش کرد نتوانست بخوابد کلافه پتو را کنار زد و حالا ساعتی بود که تنها در سکوت شب روی پلهها نشسته و چشم به ستارهها دوخته بود. هلال ماه در بین ستارگان و در پهنه آسمان مانند گهوارهای بود، گهوارهای نرم که ستارهها برای خوابیدن روی آن با هم مسابقه داشتند.