بگذار بیشتر از یک ناشناس، یک غریبه شاید به قواره کلماتی که از چشمانت میخوانم و حرفهای ناگفته در سینهات، بشناسمت. بگذار تا همچون یک همراه، یک همسفر که سخت اعتماد میکند و دل میبازد همراهیات کنم و اعتمادت را جلب نمایم. میدانم از جایی آمدهای پر از دلشورههای هر روزه پر از زنشدنهای زودهنگام و پر از نگاههای خریدارانه که فرصتی نمیدهد تا رها کنی احساست را موهایت را و حتی بغض فرو خوردهات را. خوب میدانم برای آن روزهای سخت هیچگاه دلتنگ نمیشوی، اما تمامی آن روزهای تیره همچون شب وجودت را صیقل داده و ساختهاند چون از میان خانهها و کوچههایی آمدهای که عاقبت به خیری، عبارتی خندهآور است جایی با خانههایی بیسقف، دیوارهایی بیدر و کوچههایی بیسایه!