سارا بلند خندید، خانمی از میز کناری به آنها نگاه کرد.
فال منو هم میبینین آقا؟
امیر لبخند زد و رو به سارا گفت:
یه آرزو بکن و انگشت سبابهتو بزن ته فنجون...
از متن کتاب
پری فراموشی
مردی شده بود با شنل کهنه که پارگیهای زیاد، چیزی از حجاب و مخفیگری برایش باقی نگذاشته بود. از چشم دواندنش شناختمش، و او مرا به جا نیاورد. به تخته سنگی تکیه داده بود و به سیاهی زیر پایش نگاه میکرد.
برق شهر قطع بود و زیبایی شبهای تهران بیآن همه نقطه ریز روشن، رهگم کرده و خاموش، مردی را ...
گرمازدگی و داستانهای دیگر
این مجموعه شش داستانی، تلاشی است دوباره برای شناخت انسان و رابطهاش با خویشتن، دیگران و جهان. نویسنده میخواهد ما از ورای روایتهای او، انسان را گویی برای نخستین بار ببینیم.
آیا از این همه خوش باوری انسان، شگفت زده خواهیم شد، یا او را هم چون غریبی درک ناشده رها خواهیم کرد؟
جنگل پنیر
پیام حالش گرفته است.
«به نبودن من که مربوط نیست؟»
«چه اعتماد به نفسی!»
«همیشه کلی ماجرا دارد برای سرحال نبودن.»
«تو هم برای همین ولکنش نیستی. اگر پسرها درباره جذابیت دپرس بودن کمی بیشتر اطلاعات داشتند، همهشان یک شبه جانی دپ میشدند...»
و گویی همه چیز بازی است. مجسمهبازی، غولبازی، دکتربازی، قحطیبازی، جنگلبازی، قاتلبازی، بازی بازی... تا آنجا که چیزی نمیماند حتی برای قصهای ...
هیولاهای خانگی
«بابا ول کنید! باور کنید اینجا خداست خدا. بیایید دسته جمعی بکوچیم. این شعر جدیدم نبود ها. اما شما فرض کنید بود. برا پنجشنبه هیچکس هیچ قراری نمیگذاره و همگی مهمان منید از صبحگاه تا شامگاه در هوای تازه در کوه و در و دشت. دشتش را الکی گفتم برای وزنش.»
«درش را چی؟» «آن را بگذار و بیا.»