«بابا ول کنید! باور کنید اینجا خداست خدا. بیایید دسته جمعی بکوچیم. این شعر جدیدم نبود ها. اما شما فرض کنید بود. برا پنجشنبه هیچکس هیچ قراری نمیگذاره و همگی مهمان منید از صبحگاه تا شامگاه در هوای تازه در کوه و در و دشت. دشتش را الکی گفتم برای وزنش.» «درش را چی؟» «آن را بگذار و بیا.»