در ساعت 15:30 دقیقه، ماتیو هنوز در مرز آیندهای وحشتناک را انتظار میکشید، در ساعت 16:30 دقیقه میلان دیگر آیندهای نداشت. پیرمرد از جا برخاست، با پاهای خشکیده و گامهایی شمرده و موقر طول اتاق را پیمود و گفت: «آقایان!» و لبخند پریدهرنگی زد. اسناد را روی میز گذاشت، اوراق را یکی یکی با مشت نیمبستهاش صاف کرد. میلان مقابل میز ایستاده بود، اسناد باز شده ، تمام عرض رومیزی مشمایی را میپوشاند. میلان برای هفتمین بار این عبارت را مرور کرد: «رئیسجمهور و همصدا با او، هیئت دولت، در مورد مبنای جبههگیری برای آینده، چارهای جز پذیرش پیشنهاد دو ابرقدرت نداشتند، چارهای نیست، چون تنها ماندهایم.»...