اختاپوس؟ کاردش را به دست گرفت، چشمانش را باز کرد. خواب دیده بود؟ نه، اختاپوس آنجا بود و با مکندههایش او را باد میکرد: گرما. عرق از سر و رویش میریخت. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب خوابیده بود، ولی ساعت دو گرما بیدارش کرده بود. بعد خود را درون وان آب سرد انداخته و بدون آن که خود را خشک کند، دوباره خوابیده بود و لحظهای بعد، کوره آهنگری زیر پوستش فعالیت خود را از سر گرفته و سیل عرق را بر تمام هیکلش سرازیر کرده بود. هنگام سحر، برای لحظاتی خوابیده و خواب یک حریق دامنهدار را دیده بود. اکنون بیتردید، خورشید بالا آمده بود و گومز همچنان عرق میریخت. چهل و هشت ساعتی میشد که بیوقفه عرق از سر و رویش میریخت. در حالی که دست مرطوبش را روی سینه خود میکشید در دل گفت: «خدای من!» این عرق ریختنها از گرمای هوا نبود. از مسمومیت هوا بود؛ فضا تب کرده بود، هوا عرق میریخت و انسان در شرجی عرق میکرد. از جا برخاستن، عرق ریختن در پیراهن. از رختخواب بیرون آمد: «ای لعنت بر...! دیگر پیراهنی ندارم.» آخرین پیراهنش را هم خیس کرده بود، همان پیراهن آبیرنگ را. مجبور بود روزی دوبار پیراهن عوض کند.