رضا فکر کرد وقتی همه این ماجراها کمی سر و سامان پیدا کنند، وقتی امیلی دوباره به حیات برگردد و وقتی او و شری سرانجام بنشینند و باهم درست و حسابی حرف بزنند، اگر باز هم این موجهای لعنتی تکرار و روزمرگی سراغش آمدند، باید سری به یک درمانگر بزند. نه از آنها که آدم را میبندند به قرص و دوا، و نه از آنها که میخواهند سنگ صبور آدم باشند و بنشینند تا تو وراجی کنی و میان اعترافهای هفتگی راه رهایی روح خودت را بیابی. از آنها که میگویند راهحل مشکلت این است که دست زنت را بگیری و دوتایی چندماهی را بروید به سفری آرامبخش، بروید هند یا نپال، کوههای پرو، یا کنار رودخانهای باصفا، جایی برای تجدید قوا، جایی برای تجدید همهچیز، جایی برای شروعی دوباره. رضا امیدوار بود، و همین امید کور، از جایی در آن پس و پشتهای ناخودآگاه، به ادامه لبخندها و لبخندها هلش میداد.