خیلی وقت پیش ـ البته نه اونقدرا، همین چند سال پیش، قبل از اینکه چرخدندهها و اهرما و قرقرهها آینده رو از دل زمین بکشن بیرون و بیارن جلو چشم من ـ زیاد مهمونی میرفتم. تو یکی از این مهمونیا زن و شوهری بودن به اسم کریستا و ری. اونا با آدمایی که من کم و بیش باهاشون آشنا بودم، یا چهجوری بگم، فقط اسمشونو میدونستم دوست بودن. هیچ وقت زیاد با هم حرف نزده بودیم، فقط در حد سلام و احوالپرسی، اما چند سال بود که توی مهمونیای مختلف میدیدمشون و ظاهرا توی اون مهمونی یادشون رفته بود ما با هم دوست نیستیم. ری و کریستا خیلی پولدار بودن، خیلی، خیلیام خوشگل بودن، برای همینم میتونستن هر جور دلشون میخواست زندگی کنن. گاهی وقتا از هم جدا میشدن و یکیشون، معمولا ری، یه مدت با یکی از اون زنای خودنمای دورو ورش میچرخید. همه از موضوع خبردار میشدن و دوستا و اطرافیانشون مثل مرغ سرکنده پخش و پلا میشدن، اما خودشون دو تا دوباره برمیگشتن پیش هم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...