آن روز حس میکردم خودم درست درون داستان وحشی هستم، همانطور که وحشی درست درون من زندگی میکرد. اصلا حواسم به درس نبود. وانمود میکردم به درس گوش میدهم، وانمود میکردم دارم کارم را انجام میدهم اما به محض اینکه چشمم را میبستم، سر از جنگل درمیآوردم و او هم با من بود. انتهای غار او، کنار آتش بودم. از یک قوطی حلبی با سر و صدا آب میخوردم و توت و ریشههای خوراکی میجویدم. به زبان انگلیسی نوشتن برایم راحت بود برای اینکه سر کلاس مجبور بودیم داستان بنویسیم. بنابراین شروع کردم به نوشتن داستان وحشی. تند و تند و بدخط مینوشتم و صفحهها در دفترم شکل داستان به خود میگرفت، هر چند که خطم خرچنگ قورباغهای بود و نقاشیهایم هم درهم و برهم. شاید همه اینها فقط گند زدن به دفتر بود اما گندی بود که برای من معنی داشت، گندی که روی صفحه و در ذهن من مثل دنیای واقعی روشن و واضح بود.