تمام تابستان نینا نگاه نکرد به آینه. از خانه نرفت بیرون. حالا هیچکس به اندازه او تنها نبود برای کتاب خواندن. با آن ابروهای بور و کمانی و بلند که انگار با یک قلمموی زرد و نوکتیز کشیده بودند بالای چشمهای کوچکش. شروع کرد به خواندن کتابهایی که در خانه بود ببیند آیا دختربچهای به تنهایی او در دنیا پیدا میشود یا نه. دختربچهای که ابروهای یک زن بزرگ را داشته باشد و رنجهای یک دختر کوچک را. که منتظر هیچ شاهزادهای نباشد. شاهزادهای که بتواند با یک بوسه ابروهاش را برگرداند به صورتش...