مجتبی پانزدهسالش بود که عاشق دخترخاله نرگسش شد. خیلی ساده لبه پنجره نشسته بود و داشت بیرون را نگاه میکرد که دید دختری که روسری قشنگی سرش است دارد میآید طرف خانهشان. مجتبی چشمهایش ضعیف بود و دوست نداشت عینک بزند، برای همین با تنگ کردن چشمهایش فقط متوجه شد که نرگس صورت گردی دارد. و عاشقش شد. اول کتابهایش نوشت: عشق یعنی یک صورت گرد.