چرا خونت بند نمیآید حسن آقا؟ نگاه کن، پتو هم خونی شده. حیف این خون که این طوری روی خاک بریزد. خاک، نمکنشناس است. لیاقت خون آدم را ندارد. فکر میکنی کم تا حالا خونهای مثل تو روش ریخته؟ اما کو نشانی؟ هیچی بروز نمیدهد لاکردار. کریم آقا میگوید: انقدر لعن و نفرین نکن. ناسلامتی من و تو هم از همین خاکیم. خب این که دلیل نمیشود. ما هم نمکنشناسیم. نیستیم؟ اگر نبودیم کجا وضع و روزمان این بود؟ کجا آن دو تا خیر ندیده این بلا را سر توی بستهزبان میآوردند؟ به کریم آقا بگویم: تو دستت تو خاک است، بد و خوبش را نمیبینی. خیال میکنی ذات خاک هم مثل ظاهر این کوزههایی که میسازی قشنگ است. آخر کریم اقا کوزهگر است. از این خاک لامروت یک کوزههایی میسازد عینهو برگ گل، به همین نرم و نازکی، یکجوری خاک و آب را به هم میمالد و از توش کوزه درمیآورد که آدم ماتش میبرد. مثل شعبده میماند...