«میدانستی بهشت زهرا شبها شلوغتر از روزهاست؟ آنقدر شلوغ که هیچکس حواسش نیست دور و برش چه میگذرد. هر کسی کار خودش را میکند. شوهری میخواهد آخرین بوسه را از زن جوانش - که تازه توی تصادف کشته شده - بگیرد؛ پسری میخواهد اثر انگشت پدر متوفی رت بزند پای وصیتنامه ساختگیاش؛ مردی میخواهد توپ مورد علاقه پسربچهاش را - که در اثر سرطان مرده - کنارش بگذارد؛ و هزار و یک کار دیگر. همه نیمههای شب با یک بیل و کلنگ از تاریکی درمیآیند و صبح نشده با همان بیل و کلنگ در تاریکی ناپدید میشوند. آب هم از آب تکان نمیخورد. فردا صبح هم که سر و کله زائرین اهل قبور، با گلایلهای پلاسیده و شیشههای گلاب پیدا میشود، هیچکس متوجه تغییری در قبرها نمیشود؛ انگار همه چیز همان جوری است که همیشه بوده.»