میدانم که این داستان عجیب و غریبی است. خودم هم درست متوجه آن نشدم و اگر هم شروع به نوشتن این داستان کردم به خاطر امید کمی بود که با تمام کردن آن، تصویر واضحتری از داستان به دست بیاورم و یا با این امید تا خوانندهای که بیشتر از من با پیچیدگیهای طبیعت آدم آشنایی دارد، تعریفی را به من ارائه دهد که این داستان را برایم قابل فهم کند. البته اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این است که نظریهای درباره این داستان وجود دارد که در جایی نخواندهام و کسی هم آن را به من گوشزد نکرده است. چند وقتی که شروع به نوشتن این داستان کردم خودم را توی کتابخانههای مختلف دیدم. تئوریهای رنگ وارنگی را ورق زدم. ادعاهای مرارتباری را پشت سر گذاشتم. کمی حسادت بردم بعد دچار نوعی بیهودگیانگاری شدم. سرانجام تفاوت زیادی را بین آدمی و نویسنده پیدا کردم. یک نویسنده ممکن است طعنآمیز، خشن و بی رحم باشد در حالی که یک آدم ممکن است خیلی مهربان و با حوصله باشد. هرچند خیلی بی ربط بود! من هیچچیز بهخصوصی در خواندن دوباره آن همه کتاب پیدا نکردم که بتواند در فهمیدن موضوعی که ذهنم را مشغول کرده است کمکی بکند. اول از همه باید این موضوع را روشن کنم. که این داستان من نیست. و من هیچ ارتباطی با این داستان نداشتهام. یک روز عصر، دقیقن بخواهم بگویم یک روز جمعه، برادرم این قصه را برای من تعریف کرد. کلمه خوبی برای این مسئله پیدا نکردم. یعنی اگر بخواهم منظورم را بهتر برسانم به این شکل درمیآید. قصه اصلی این داستان را برای من هدیه داد. بعد من نشستم خواندم و در تعجبی مثل خردنم یک خیار که خورنده تا آخر نمیفهمد آنچه که تووی شکمش میرود شیرین است یا ترش؟ خوردن یک همچنین چیزی مثل واژه انتظار میماند...