ماشین میایستد. قالی را که من را تویش پیچاندهاند از ماشین در میآورند و میگذارند زمین. همچنان که بازش میکنند، مرا هم میغلتانند. روشنایی گرگ و میش چشمانم را میزند. سینهام را از هوای تازه و بوی در و دشت پر میکنم. قاچاقچی تن خشک شدهام را از طرحهای سیاه قالی جدا میکند. ماشین را کنار جاده خاکی تپه که پر از خاربته است نگه میدارند.