وسط یک اقیانوس جزیرهای بود که دماغ همه مردمی که توی آن زندگی میکردند؛ خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت به جایی که عاقلترین مرد دنیا زندگی میکرد. عاقلترین مرد دنیا پرسید: «مشکلت چیست؟» رئیس قبیله گفت: «ای عاقلترین مرد دنیا! راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگیناند چون دماغهاشان گنده است. اولا که ما نمیتوانیم بلوز بپوشیم؛ چون دماغهایمان این قدر بزرگ است که کلههایمان از توی یقه بلوز رد نمیشود. دوما نمیتوانیم راحت چای بخوریم؛ چون دماغهایمان فرو میرود توی چای، از همه بدتر، اصلا نمیتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون که با این دماغهای به این گندگی، خیلی بدترکیب و زشتیم. حالا میشود کمکمان کنید و دماغهای ما را کوچک کنید؟»