برگشت و با تمام سرعت به سمت خانه دوید. ولی راه را پیدا نمیکرد و نمیدانست از کدام طرف باید بپیچد. چیزی نگذشت که هوا تاریک تاریک شد. دیگر در هیچ خیابانی پرنده پر نمیزد و همه مردم توی خانههایشان چپیده بودند و از ترس دیو، در خانهها را قفل و زنجیر کرده بودند. طفلکی سام از این خیابان به آن خیابان میدوید ولی راه خانه را پیدا نمیکرد. ناگهان از دور صدایی شبیه رعد شنید و فهمید که صدای دیو هزار دندان است که دارد به شهر نزدیک میشود!..