«چی گفتی؟»» «گفتم میخواهم بچهها را ببرم. کمی دور باشند برایشان خوب است.» مادر شوهرم پرسید: «ولی کی؟» «حالا.» «حالا؟ میخواهی...» «بله بله.» «چه میگویی؟ ساعت یازده است! پی یر، تو...» «سوزان، دارم با کلویی حرف میزنم. کلویی، گوش کن. میخواهم از اینجا ببرمت. چه میگویی؟» چیزی نگفتم. «فکر بدیست؟» «نمیدانم.» «برو وسایلت را جمع کن. همین که برگردی میرویم.» «نمیخواهم به خانه بروم.» «پس نرو. برسیم، همهچیز را درست میکنیم.» «ولی تو که...»