پستچی
با صدای: فریبا متخصص
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم و در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش ...
من آناکارنینا نیستم
زن را در اعماق صدای مرد دفن کردند، هیچکس نیامده بود. تنها مردی گنگ و غریب، روی مزار زن نشسته بود و بی صدا میگریست و مردم شهر نمیدانستند که چرا آن شب در خوابهایشان، مردی تا سحر، «دوستت دارم» میگفت.
من آناکارنینا نیستم (داستان کوتاه)
چشمهایش میخندد
من همیشه احساس میکردم که پدر همین جاهاست. یعنی جای دوری نرفته. فکر میکردم همین دو رو بر است. حتی یه جایی توی همین خونه. خیلیها به ما گفتن که پدر حتما مرده، وگرنه توی این همه سال، یه خبری ازش به ما میرسید. شاید مادرم باور کرده باشه. ولی من هیچوقت باور نکردم. یه چیزی توی قلب من بهم ...