نمایش‌نامه

پری‌خوانی عشق و سنگ (مجموعه 3 نمایش‌نامه)

خدا شنید و لبخند زد و لبخند خدا آفتاب است که هرگز با زمین قهر نمی‌کند و هر آفتاب تازه یعنی جهانی تازه، ببین از چاه چه آورده‌ام؟ آخرین وصیت بزرگ‌مردی را... بخوان... صدای مرا در صحرا آواز ده. خواستم از چاه بیرون بیایم تا بخوانم. خواستم بیرون بیایم، اما نشد. تاریکی مرا به سوی خود کشید. گویی که آن مردان مرده، آن دخترکان و آن شهرهای ویران، مرا به سوی خود می‌خواندند. هر دم می‌مردم و جان از تنم نمی‌رفت. دست‌هایم به امید یافتن تکیه‌گاهی بیهوده هوا را چنگ می‌زد تا تو را یافتم. تو را با دست‌هایت شناختم.

سوره مهر
9786001751639
۱۳۹۰
۱۱۲ صفحه
۵۴۲ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های چیستا یثربی
1 شب دیگر هم بمان سیلویا
1 شب دیگر هم بمان سیلویا ما خوشبخت بودیم. بغل بغل گل نرگس از باغچه کلیسا می‌چیدیم تا به بقال محل بفروشیم. من به دنیا اومدم، شعر گفتم،‌ تد هیوز رو دیدم، عاشقش شدم و باهاش زندگی کردم، دیگه بیشتر از این چی می‌خوام؟ یه آدم بیشتر از این چی می‌خواد؟ خدایا بهت احتیاج دارم،‌ به عشقت، به گرمات، به کلمه‌ت، یه چیزی بگو خدا، یه ...
هتل عروس محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه
هتل عروس محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه
برخورد نزدیک از نوع آخر (و سرخ سوزان) نمایش‌نامه
برخورد نزدیک از نوع آخر (و سرخ سوزان) نمایش‌نامه قاضی: حکم این است: سرکار خانم نسترن سماوات، شما باید طبق حکم دادگاه منکرات، به عقد دایم آقای آرش معتمد دربیاین! این حکم از این لحظه، تا سه روز دیگه لازم‌الاجراست. نسترن: نه آقا ـ نه! من راضی نیستم... جمع کنید این بساطو... آقا من صد بار گفتم که نمی‌خوامش، چرا حکم زور می‌دین... تولدمون زورکی، مردن‌مون زورکی، لااقل بذارین اختیار ...
بانو و مرد مرده (و 2 نمایش‌نامه دیگر)
بانو و مرد مرده (و 2 نمایش‌نامه دیگر) آیا تاکنون برای شما اتفاق افتاده است به جایی بروید که آن را اصلاً نمی‌شناسید اما آدم‌هایش برای شما آشنا هستند، حتی بیش از آشنا، مثل افراد خانواده‌ خودتان؟... بانو و مرد مرده، در یک فضای رئال جادویی، سرنوشت جامعه‌ای را به تصویر می‌کشد که برای ما آشناست، اما در عین حال آن را نمی‌شناسیم. ما در این جامعه زندگی ...
زنان مهتابی مرد آفتابی و 2 مرغ آخر عشق
زنان مهتابی مرد آفتابی و 2 مرغ آخر عشق شاهزاده: مرا رها کن، این‌گونه که چون سایه در تعقیب منی، همگان به من می‌خندند. زن: نه آقا... همگان به من می‌خندند! اما بگذارید بخندند... که این مردم اندوهگین و دل‌مرده را شاید، زهر خندی از تماشای عطش عاشقی، کمی به وجد آورد... مرا باکی نیست.
مشاهده تمام رمان های چیستا یثربی
مجموعه‌ها