«این داستانها گاه داستان جهانی گمشدهاند؛ زمانی که شهر نیویورک از درخشش رودخانه سرشار میشد و میتوانستی از رادیو گوشه لوازمالتحریرفروشی به قطعه بنی گودمن گوش بدهی. دورانی که تقریبا همه کلاه سر میگذاشتند. اینجا آخرین نفر از نسل کسانی را میبینی که پشت هم سیگار میکشیدند و دنیا هر صبح با صدای سرفه آنها بیدار میشد؛ همانها که در مهمانیهای کوکتیل سنگبارانشان میکردند، همانها که رقص پای قدیمی «کلیولندچیکن» را هنوز بلد بودند، با کشتی به اروپا سفر میکردند و حسرت عشق و خوشبختی از دست رفته را میکشیدند، آنها که خدایشان به کهنگی خدای من و شما بود - حالا هر که میخواهید باشید. در این میراث باقیمانده، عشق به نور را میجویم و مصر به یافتن تسلسلی اخلاقی در جهانم.»