سعید ساکت است و من خیره شدهام به خاک، به مورچهای که راه خانهاش را میجوید و من مانعش میشوم؛ هر طرف میرود دستم را سد میکنم مقابلش و او به دیگر سوی میچرخد، باز راه بر او میبندم و او باز راهی دیگر پیش میگیرد. سعید نیز سابق این گونه بود؛ از در بیرونش میکردی از دیوار وارد میشد، اما حال امروزش متفاوت است. سعید خودش را باخته است، تمام جانش شده یک پیاله وحشت...