یکی بود یکی نبود... زیر گنبد کبود، غیر خدای مهربون هیچکی نبود... تو دل دشت بزرگ که صبحها مخمل جادوی سر انگشت نسیم، تنش رو غرق اقاقی میکرد، غروبها خورشید خانوم لپاش رو عنابی میکرد، تو شبها، خود خدا، گوشه پیرهن ساتنش رو منجوق و مرواری میدوخت، پشت یه کوه بلند، که از سربیکاری، با نوک قله تیز و سرکجش، شکم ابرها رو قلقلک میداد، یه شهری بود...