در نیمه شبی ملالانگیز. آن هنگام که سر در جیب تفکر فرو میبردم. سست و پرملال. چه بسیار ورقپارههای زیبا و عجیب حکایت از یاد رفته. از خاطرم گذشت. آنگاه که نیمه خواب، سر تکان دادم. ناگاه صدای در به گوش آمد. گویی کسی بر در میکوبید. بر در خوابگاه من میکوبید. نجواکنان گفتم: «مهمان است که بر در میکوبد - تنها مهمان و دیگر هیچ.»