میدوم، می نویسم، می خوانم و باز دوباره از نو؛ دویدنی همواره. من که نامم سعید است. همچنان که در طول همه این سالها خواستهام حکی از من بماند به جای، در سینهام بغضی سرشار از دوست داشتن و در سرم چیزی سنگینی میکند که باید جهان و وسعتش را هر باره ببینی و بیاموزی و خلق کنی و بنویسی. دستم و لغزش قلمم بر کاغذ به خراشیدن سنگ کوه میمانسته. از صحنه تئاتر تا داستاننویسی و روزنامهنگاری و نقد و پژوهش و نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی و کارگردانی در حوزه هنرهای نمایشی و تلویزیون و رادیو و سینما. اما فقط یک تصویر با من همواره همراه بوده است که در همین حوالی نزدیک، کسی نفس زدن مداوم و بیخستگی کار کردن و آسوده نخوابیدن و عرقریزان روح و جسم مرا به خوبی میبیند و میشناسد و میسازد و میخواهد.