رژیسور
میدوم، می نویسم، می خوانم و باز دوباره از نو؛ دویدنی همواره. من که نامم سعید است. همچنان که در طول همه این سالها خواستهام حکی از من بماند به جای، در سینهام بغضی سرشار از دوست داشتن و در سرم چیزی سنگینی میکند که باید جهان و وسعتش را هر باره ببینی و بیاموزی و خلق کنی و بنویسی. ...
ولادت
لیلا!
نامی که ابوالقاسم، برای او انتخاب کرده بود.
حس کرده بود... این نام بر او مناسب است. اکنون به خود میگفت:
لیلایت را ببین. ببین که چطور شده؟ نگاهش کن! خوب و برنا و به کمال، قد کشیده، بزرگ شده و وقت آزمون اوست. هر آنچه را آموخته، تو یادش دادهای ابوالقاسم!
حس میکرد دیگر او را نخواهد دید.
میدانست به زودی به سراغ ...
پاریس پاریس
هر کسی در دل تاریکی؛ یارش را یاد میکرد.
یاری دیگر نمانده بود.
فقط باری بود، یاری نبود.
توی خانه امام غریب؛ جز او دلداری نبود.
فانوسها خاموش.
زنبوریها خاموش.
برق برق علا، روی گنبد طلا.
توی تاریکی جفا.
نگام کن خدا. یا ضامن آهو. پشت در قزاقها ایستادن. با تیر و مسلسل و تفنگ. واویلا!
وقتی زمین دروغ میگوید
میدوم، مینویسم، میخوانم و باز دوباره از نو، دویدنی همواره. من که نامم سعید است.
همچنان که در طول همه این سالها خواستهام حکی از من بماند به جای، در سینهام بغضی سرشار از دوست داشتن است و در سرم چیزی سنگینی میکند که باید جهان و وسعتش را هرباره ببینی و بیاموزی و خلق کنی و بنویسی.