رمان ایرانی

گیس‌هایت را همان‌‌جا بگذار

مامان گلی آن‌قدر محکم حرف زد و آن‌قدر از ته دل گفت دختر کوچکم باش که همان شد، شد دختر ته‌تغاری او و دلش گرم شد. از آن‌جا که دختر باهوشی هم بود، طوری تمام گفته‌ها و کارهای آن زن را به ذهن سپرد و به آن‌ها عمل کرد که خودش هم نفهمید کی تبدیل به این فرناز شده. مامان گلی گفته بود گیس‌هایت را همان‌جا بگذار، فهمید چه می‌گوید و گذاشت همان‌جا، در انبار خانه میهن ‌بانو بماند.

علی
9789641931027
۱۳۹۶
۵۵۲ صفحه
۳۴۷ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فهیمه پوریا
قلعه دل
قلعه دل نگران و غمگین با مهربانی به نغمه نگاه کرد. حال برادرزاده‌اش را درک می‌کرد و خوب می‌فهمید که چرا به جای منزل پدرش، به خانه عمه آمده. حال خودش را هم نمی‌فهمید. هر وقت مضطرب، غمگین یا آشفته بود، حالت وسواس پیدا می‌کرد. در همین حال سکوت سنگینی فضا را پر می‌کرد و تلخی موضوع را بیشتر نمایان می‌کرد.
نجوای شبانه
نجوای شبانه روزی که شوهرش مردی که به تازگی به عقد او درآمده بود، روزی که او فهمید این دختر به دردش می‌خورد. کاش هرگز به کلاس‌های رزمی نمی‌رفت. کاش این قدر سرتق و جان سخت نبود. کاش آن‌روز قلم پایش می‌شکست و به مغازه اکبرآقا نمی‌رفت تا آن اتفاق بیفتد. اصلا کاش هرگز به دنیا نمی‌آمد!
ایلگار دخترم
ایلگار دخترم امیرعلی ملایم‌تر از قبل گفت: ـ امانته مادر من. اگه خدای نکرده بلایی سرش بیاد، اون دنیا رومون می‌شه به امیررضا نگاه کنیم؟ خودت بهتر از من می‌دونی این دو تا چقدر واسه اون خدابیامرز عزیز بودن، آخه مگه تنها زندگی کردن راحته؟ وا... بخدا مردا نمی‌تونن تک و تنها تو این اوضاع و احوال زندگی کنن، چه برسه به اون ...
مشاهده تمام رمان های فهیمه پوریا
مجموعه‌ها