«میخواستم به شب قبل برگردم. شبی بدون رویا و بدون بیخوابی. شبی که من را از خودم جدا میکرد. میخواستم دوباره به همان چاله بدون تهدیدی برگردم که درونش افتاده بودم؛ ولی برای همیشه گمش کرده بودم. دیشب شبی مثل بقیه داشتم؟ این همان چیزی است که هر شب به سراغشان میآمد؟ پاداشی به خاطر این که روزشان را به خوبی گذرانده بودند؟ من هیچوقت پاداشی نگرفتهام. خوابم چاقویی است که طنابهایی را که در طول روز ازشان آویزان میشوم، میبرد...»