پاول.
ما هیچوقت زندگی نمیکنیم، اما همیشه هم از مرگ فراریایم.
برات تحمل نبودن من سخته؟
ماری.
اما اگر زندگی کردن مردن باشه، لابد بهم پیوستن هم، همون جدا شدنه.
دیر یا زود اتفاق میافته.
نقطه سر خط
نمایشنامههای اولمی نمایشنامههای خانوادگی است. زنانی با سرنوشتهای نامعلوم و مشوش. زنانی که گویی در وجودشان، پیکرشان و روانشان مچاله شدهاند. غرق میشوند و کسی دست یاری به سوی آنان دراز نمیکند و در این دنیای زنانه، مردها هر آنچه را بخواهند انجام میدهند.
در نگاه نخست، شخصیتهای اولمی بی سر و صدایند. آدمهاییاند عادی که هر روز از کنارمان میگذرند ...
کنار دریا
«میخواستم به شب قبل برگردم. شبی بدون رویا و بدون بیخوابی. شبی که من را از خودم جدا میکرد. میخواستم دوباره به همان چاله بدون تهدیدی برگردم که درونش افتاده بودم؛ ولی برای همیشه گمش کرده بودم. دیشب شبی مثل بقیه داشتم؟ این همان چیزی است که هر شب به سراغشان میآمد؟ پاداشی به خاطر این که روزشان را به ...