چشمهایش میخندد
من همیشه احساس میکردم که پدر همین جاهاست. یعنی جای دوری نرفته. فکر میکردم همین دو رو بر است. حتی یه جایی توی همین خونه. خیلیها به ما گفتن که پدر حتما مرده، وگرنه توی این همه سال، یه خبری ازش به ما میرسید. شاید مادرم باور کرده باشه. ولی من هیچوقت باور نکردم. یه چیزی توی قلب من بهم ...
آخرین پری کوچک دریایی
متقاعد کردن دخترا کار سختی نبود. مطمئنم که اونا به هر حرفی که بگی گوش میدن اما متقاعد کردن خودت برای راهانداختن این نمایش... به هر حال متشکرم. نه فقط برای این که به من کمک کردی، بیشتر به این خاطر که کاری کردی که هیچ نفعی به حال خودت نداشت. حال نمیدونم به کدومش بیشتر احتیاج دارم؟ به پاکی ...
پستچی
با صدای: فریبا متخصص
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم و در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش ...
شیدا و صوفی
خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خودشیرینی جلو رئیس؟ آخر این چه سوژهای بود که قبول کردی؟ پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است. خانواده دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی بوده، هفده ...